واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم
خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود ...
قرعه انداختند.
افتاد بنام یه..
همه اعتراض کردند الا یه
پیرمرد!
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون.. .
بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن..
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: " بیا! "
گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره!
کجایید مران بی ادعا..
هنوزم شهر من زیباست
هنوزم بوی خون میده
هنوز بوی جنون میده
با سرخیش راه دریا رو
به ماهی ها نشون
میده
هنوزم روی دیواراش
نشون گوله ها پیداست
هنوز تو کوچه هاش عطر
تن فرمانده جان آراست
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها توسط بیسیم شهادتنامه خود
را میگفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچهها
میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را
بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به
فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپیجی داشتیم. با بلند شدن از
گودال، اولین تانک را بچهها زدند. دومی در حال عقبنشینی بود که به دیوار یکی از
منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با
مشاهده عقبنشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛
که دشمن پا به فرار گذاشته بود...
(به روایت خود شهید سردار سرلشکر پاسدار
سید محمد علی جهانآرا معروف به محمّد جهانآرا)
در اخبار فقط صورتش را نشان دادند که یک تار مو هم در آن نبود، با
خود گفتم این عزیز حتما جانباز شیمیایی است و شیمی درمانی کرده است...
دیگر نمیدانستم که دست هم
ندارد...
خاک پایت سرمه چشمانمان که دستت
را مقابل آقا پنهان کردی تا دلش بیشتر نشکند...
قربان اخلاصت...
فدای دست قطع شده و صورت چروک
افتاده ات...
جانباز اسلام، سرت را بالا نگیر
که از خجالت آب میشویم...
نماز شب در قبر..
عملیات پیروزمند خیبر در جزیره مجنون در جریان بود. قرار بود پس از شکستن خط، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروی کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبی از این اخبار، دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها و حملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سر رزمندگان می ریخت.
در این میان، دو برادر به نام های حسین و ابوالفضل قربانی با حالات معنوی خود، کل گردان را متأثر کرده و چون خورشیدی فروزان نورافشانی می کردند. این دو برادر شهید، فارغ از حوادث و هر آنچه اتفاق می افتاد در هر مکانی که یگان مستقر می شد، قبری حَفر می کردند و به خصوص در شب، نماز می خواندند. هر کسی که بیدار می شد، آن دو را در حال مناجات و نماز می دید. چقدر زیبا بود توجّه به معبودشان..
قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی..!
چه شده آن لبخندهای دائمت؟