بــرادرم
همیــن بس که تــو را از من گرفتنــد
از کوفه و سنــگ جفا دیــگر نگویم
می دانی ای آرام جانم ای حسینــم
پس از سر و تشت طلا دیــگر نگویــم
طاقت نــداری تا بگویم ای بــرادر
آتش بــه جان خیــمه ها . . . دیــگر نگویــم
داغ سه ساله پشت زینــب را شکستــه
ایــن داغ سنگیــن بــود و ما . . . دیــگر نگویــم
من بــودم و یــک دشت باغ لاله امّــا
با داغ خود کشتــی مرا دیــگر نگویم
یــک کربلا بــس بود تا زینــب بمیــرد
از کربــلا تا کربــلا دیــگر نگویم
بــرادر نبــودی که ببینــی..
روضه ی
دختــر سه ساله رو بایــد بچه گونــه خونــد . .
بــه کربلا رسیدیـم ، اونجا که دریــا داره
اونجا که آسمونــش پـُر شده از ستــاره
تــو کربــلا بچه ها ، سن و سالی نداشتــم
بچه کبوتــر بــودم ، پــر و بالی نداشتــم
همیشه عمــه زینــب می گفت دورت بــگردم
به حرفای قشنــگش همیــشه گوش میــکردم
تــو صحرای کربــلا ما بــا غولا جنگیدیــدم
با اینــکه تنها شدیم ولی نمی ترسیدیــم
تو کربــلا زخمی شد چنــد جایی از تــن من
سبــدسبــد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدنــد بـا غولای بــد و زشت
ما توی خیــمه موندیم ، بــزرگا رفتــن بهشت
گلهای دامن من از تشنــگی میسوختــن
به گریــه کردن من چشماشون ُ میدوختــن
تحمل تشنــگی راس راسی خیلی سختــه
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درختــه
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنــه
به سوی عمــه زینــب دویدم پابرهنــه
خواستم که صورتــم رو بــا چادرم بپوشم
خوردم زمیــن در اومد گوشواره از تــو گوشم
...........................غولا منــو گرفتــن
بایــد
وقتـی دستش را بالا می آورد و وانمود بــه زدن می کــرد ،
بچــه می افتــاد !
اما دختــر بچــه بـغض کــرده بـود و میترسیــد . .
.
نشست روی زمیــن . . .
دو دستــش را بالا آورد و در آغوشش گــرفت
. . .
با صدای بلنــد گریــه می کــرد و یا حسیــن می گفت
!
شمــر خوان را می گویــم از روز عاشورا بــه بــعد
. . .
تا چنـــد روز بغـض داشت و بــا کسی حرف نمــی زد
. . .
انگار هنــوز هم چشمان خیــس دختــر بچه جلوی چشمش بــود
!
از آن سال بــه بعد شمرخوانــی نــکرد . . .
لباس عمو عبــاس را می پوشیــد و بـرای مشک آوردن تیــر می خورد
. .