شمر داستان ما سنگ دل نبود..
جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۸ ب.ظ
بایــد
وقتـی دستش را بالا می آورد و وانمود بــه زدن می کــرد ،
بچــه می افتــاد !
اما دختــر بچــه بـغض کــرده بـود و میترسیــد . .
.
نشست روی زمیــن . . .
دو دستــش را بالا آورد و در آغوشش گــرفت
. . .
با صدای بلنــد گریــه می کــرد و یا حسیــن می گفت
!
شمــر خوان را می گویــم از روز عاشورا بــه بــعد
. . .
تا چنـــد روز بغـض داشت و بــا کسی حرف نمــی زد
. . .
انگار هنــوز هم چشمان خیــس دختــر بچه جلوی چشمش بــود
!
از آن سال بــه بعد شمرخوانــی نــکرد . . .
لباس عمو عبــاس را می پوشیــد و بـرای مشک آوردن تیــر می خورد
. .