بابامو بیارید..
در
زدیــم، دختــری اومد در رو باز کــرد.
گفتم
شما با ایــن شخص چه نسبتی داری ؟ گفت : بابامه
چی
شده ؟ گفتــم :جنازه شو پیــدا کردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن.
دیــدم
دختره گریــه کرد،گفت :یه خواهش دارم ، رد نکنیــد ،
گفت
: حالا که بعد ایــن همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید.
شب
شد، همون روز مد نظر تابــوت رو با استخون ها برداشتیــم ببریم
به
همون آدرس ، تا رسیدیم دیدیــم کوچه رو چــراغ زدن ،
ریسه
کشیــدن ، شلوغه ، میــان ، می رن ، گفتیم چه خبــره ؟
رفتیم
جلو گفتیم اینجا چه خبــره ؟
گفتن
: عروسی دختــر ایــن خونه است !
می
گه تا اومدیم برگردیــم،دیدیم دختــره با چادر دویــد تــو کوچه ،
گفت
: بابامو نبریــد ، من آرزو داشتم بابام سر سفـره ی عقد بیــاد ،
من
مهمونی گرفتــم، هرکی از در میآد می گه بابات کجاست ؟
بابامُ
بیاریــد !
باباشو
بردیــم، چهار تا استخون گذاشت کنــار سفره ی عقد . .