بچهها میخندیدند. حاجی هم میخندید
سه شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۳۹ ب.ظ
بچه ها هم انگار دلشون میخواست عقدههاشون را سر
یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقیه و شروع کردند به مشت و لگد زدن بهش.
حاجی هم هیچی نمیگفت وفقط نگاه میکرد.
یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقیه
عراقیه رنگش پرید و زبان باز کرد که:
بابا، نکُشید! من از خودتونم! وشروع کرد تندتند،
لباسهایی را که کِش رفته بود کندن و غر زدن که: «حاجی جون، تو هم با
این نقشههات! نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقیهاییم دلیل
نمیشه که.............!»
بچهها میخندیدند. حاجی هم میخندید