حم همسایهها شود در هم نزده بود . دم سحر رفتگر محله آمده بود زنگ زده بود که او را ببرند داخل.
به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند ، سکه ای بهشان داده بودند ، آنها که با وجود این همه هزینه دادن ، خود را بدهکار مردم دیده بودند ، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچوقت هیچکس نمیبیندش من که از انقلاب حقی ندارم . برداشته بودند سکه را داده بود به او . رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در ، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!