هنوزم شهر من زیباست
هنوزم بوی خون میده
هنوز بوی جنون میده
با سرخیش راه دریا رو
به ماهی ها نشون
میده
هنوزم روی دیواراش
نشون گوله ها پیداست
هنوز تو کوچه هاش عطر
تن فرمانده جان آراست
امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را میدیدیم. بچهها توسط بیسیم شهادتنامه خود
را میگفتند و یک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچهها
میخواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را
بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به
فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپیجی داشتیم. با بلند شدن از
گودال، اولین تانک را بچهها زدند. دومی در حال عقبنشینی بود که به دیوار یکی از
منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با
مشاهده عقبنشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر... حمله کنید؛
که دشمن پا به فرار گذاشته بود...
(به روایت خود شهید سردار سرلشکر پاسدار
سید محمد علی جهانآرا معروف به محمّد جهانآرا)
در اخبار فقط صورتش را نشان دادند که یک تار مو هم در آن نبود، با
خود گفتم این عزیز حتما جانباز شیمیایی است و شیمی درمانی کرده است...
دیگر نمیدانستم که دست هم
ندارد...
خاک پایت سرمه چشمانمان که دستت
را مقابل آقا پنهان کردی تا دلش بیشتر نشکند...
قربان اخلاصت...
فدای دست قطع شده و صورت چروک
افتاده ات...
جانباز اسلام، سرت را بالا نگیر
که از خجالت آب میشویم...
نماز شب در قبر..
عملیات پیروزمند خیبر در جزیره مجنون در جریان بود. قرار بود پس از شکستن خط، یگان ما که در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پیشروی کند. دشمن بعثی با آگاهی نسبی از این اخبار، دست به مقاومت شدید زد و علاوه بر جنگ روانی شدید و بمباران ها و حملات شدید شیمیایی، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سر رزمندگان می ریخت.
در این میان، دو برادر به نام های حسین و ابوالفضل قربانی با حالات معنوی خود، کل گردان را متأثر کرده و چون خورشیدی فروزان نورافشانی می کردند. این دو برادر شهید، فارغ از حوادث و هر آنچه اتفاق می افتاد در هر مکانی که یگان مستقر می شد، قبری حَفر می کردند و به خصوص در شب، نماز می خواندند. هر کسی که بیدار می شد، آن دو را در حال مناجات و نماز می دید. چقدر زیبا بود توجّه به معبودشان..
قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی..!
چه شده آن لبخندهای دائمت؟
اگر من از مظلومیت رهبر بگویم شاید دلتان خون بشود
خیلی
مظلومند ایشان این موضوع را من با یک واسطه می گویم:
با
یکی از محافظ های آقا در حرم امام رضا (ع) روبروی ضریح،دو به دو با هم بودیم گفتم
از آقا چه خبر ؟میگفت ما روزهای دوشنبه، ( این را میگفت و گریه میکرد ) می رویم به
خانواده شهدا سرکشی میکنیم . آقا می فرمودند به خانواده شهدا نگویید که ما می آییم
که به زحمت نیافتند .یک ربع قبل آقا در ماشین هستند ما درب میزنیم و میگوییم آقا
می خواهند تشریف بیاورند منزل و یک سلام و علیکی با مادر و پدر شهید نمایند .
یکبار
رفتیم درب خانه دو شهید، من خودم رفتم دیدم درب باز است و آب و جارو کردند. درب
زدم ، مادر شهید آمدند دم درب و گفتند: آقا کــــــــــو .گفتم: کدام آقا؟ گفت :
مقام معظم رهبری کجاست ؟گفتم : شما از کجا می دانید ؟
شروع
کرد به گریه کردن، گفت دیشب خواب بچه هام را دیدم، بچه ها آمدند گفتند خوش بحالت،
فردا سید علی می خواهد بیاید خانه تان .
اینجا
که رسید، مقام معظم رهبری هم رسیدند به درب خانه .بعد مادر شهید گفت من خواب دیدم
که امام هم تشریف آوردند،و گفتند فردا سید علی آقا می خواهند بیایند، ما هم تبریک
می گوییم و یک مطلبی هم امام فرمودند و پیغام دادند که من به شما بگویم .
مقام
معظم رهبری فرمودند چه پیغامی !؟
مادر
شهید گفتند: امام فرمودند سلام ما را به سید علی آقا برسانید و به ایشان بگویید
اینقدر از خدا طلب مرگ نکن !فرج نزدیک است انشاءالله، آقا خیلی گریه کرد...
جوان تریــن خلبـان پایـگاه هوایـی بـود !
چهره خنــدان و جذاب او تنـها زمانـی بی تـاب دیــده میشد
که روضــه علمـدار کربــلا خوانــده میشد
در یـکی از حملات موفقیت آمیــز از عملیـات باز میگشت که
مورد هدف دشمن قـرار گرفت
تلاش زیـادی بــرای حفظ هواپیــما انجام داد امـا . . .
مادرش بالای پیــکرش ایستاده بــود و بـه پسـرِ غرق در خونـش
خیــره شده بــود
فرزنــدش عاشق ابوالفضـل علیـه السلام بــود و حالا در اثــر انفجـار
هر دو دستش قطع شده بــود !
مداح شروع کــرد بـه خوانــدن :
ای اهل حــرم میــر و علمدار نیــامد . .
سقای حسیــن سیــد و سالار نیــامد . .
• شهیــد سرلشکر خلبـان ابوالفضــل اسدزاده•
خانه پیرزن ته کوچه
پشت یک تیر برق چوبی بود
پشت فریاد های گل کوچک
واقعا روزهای خوبی بود
پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر
منتظر بود در زدن ها را
دم در می نشست و با لبخند
جفت می کرد آمدن ها را
روضه خوان محله می آمد
میرزا با دوچرخه آهسته
مثل هر هفته باز خیلی دیر
مثل هر هفته سینه اش خسته
"ای شه تشنه لب سلام علیک"
ای شه تشنه لب...چه آوازی
زیر و بم های گوشه ء دشتی
شعرهای وصال شیرازی
می نشستیم گوشهء مجلس
با همان شور و اشتیاقی که...
چقدر خوب یاد من مانده
در و دیوار آن اتاقی که -
یک طرف جملهء"خوش آمده اید
به عزای حسین"بر دیوار
آن طرف عکس کعبه می گردد
دور تا دور این اتاق انگار
گوشه گوشه چه محشری برپاست
توی این خانهء چهل متری
گوش کن! دم گرفته با گریه
به سر و سینه می زند کتری
عطر پر رنگ چایی روضه
زیر و رو کرده خانهء اورا
چقدر ناگهان هوس کردم
طعم آن چای قند پهلو را
تا که یک روز در حوالی مهر
روی آن برگ های رنگا رنگ
با تمام وجود راهی کرد
پسری را که برنگشت از جنگ
هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز
پستچی نامه از عزیز نداشت
کاشکی آن دوشنبهء آخر
روضهء میرزا گریز نداشت
پیرزن قطره قطره باران شد
کمی از خاک کربلا در مشت
السلام و علیک گفت و سپس
روضهء قتلگاه اورا کشت
تاهمیشه نمی برم از یاد
روضهء آن سپید گیسو را
سالیانی است آرزو دارم
کربلای نرفتهء او را