بچه ها هم انگار دلشون میخواست عقدههاشون را سر
یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقیه و شروع کردند به مشت و لگد زدن بهش.
حاجی هم هیچی نمیگفت وفقط نگاه میکرد.
یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقیه
عراقیه رنگش پرید و زبان باز کرد که:
بابا، نکُشید! من از خودتونم! وشروع کرد تندتند،
لباسهایی را که کِش رفته بود کندن و غر زدن که: «حاجی جون، تو هم با
این نقشههات! نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقیهاییم دلیل
نمیشه که.............!»
بچهها میخندیدند. حاجی هم میخندید
غواص
جواب داد نه، پای حرف امام ایستادم. فقط می ترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه.
آخه
تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم
و
الآن هم خواهرم رو سپردم به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم.
والفجر8
، اروند رود وحشی ، فرمانده تا داد زد یا زهرا (س)
غواص
اولین نفری بود که تو آب پرید !
اولین
نفری بود که به شهادت رسید!
کمیل
نوشت:
من
و شما چقدر پای اماممون ایستادیم؟
در
زدیــم، دختــری اومد در رو باز کــرد.
گفتم
شما با ایــن شخص چه نسبتی داری ؟ گفت : بابامه
چی
شده ؟ گفتــم :جنازه شو پیــدا کردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن.
دیــدم
دختره گریــه کرد،گفت :یه خواهش دارم ، رد نکنیــد ،
گفت
: حالا که بعد ایــن همه سال اومده ظهر نیاریدش شب جنازه رو بیارید.
شب
شد، همون روز مد نظر تابــوت رو با استخون ها برداشتیــم ببریم
به
همون آدرس ، تا رسیدیم دیدیــم کوچه رو چــراغ زدن ،
ریسه
کشیــدن ، شلوغه ، میــان ، می رن ، گفتیم چه خبــره ؟
رفتیم
جلو گفتیم اینجا چه خبــره ؟
گفتن
: عروسی دختــر ایــن خونه است !
می
گه تا اومدیم برگردیــم،دیدیم دختــره با چادر دویــد تــو کوچه ،
گفت
: بابامو نبریــد ، من آرزو داشتم بابام سر سفـره ی عقد بیــاد ،
من
مهمونی گرفتــم، هرکی از در میآد می گه بابات کجاست ؟
بابامُ
بیاریــد !
باباشو
بردیــم، چهار تا استخون گذاشت کنــار سفره ی عقد . .