زاـئری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟
بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم می رسی؟
گـرچـه آهـو نیـستـم؛ اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوهـا، بـه دادم می رسی؟
از کبوترها کـه می پـرسم، نشانـم می دهند
گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟
ماهـی افـتاده بر خـاکم، لبـالـب تشنـگـی
پـهنه آبی تـرین دریـا؛ به دادم می رسی؟
مـاهِ نـورانیِ شب هـای سیـاهِ عـمرِ مـن
ماهِ من، ای ماهِ من؛ آیا به دادم می رسی؟
من دخیل التماسم را بـه چشمت بستـه ام
هشتمین دردانه زهرا (س) ، به دادم می رسی؟
بـاز هم مشهد، مسافرها، هیاهـوی حـرم
هر دلی آمد کنار تو از اینجا برنگشت
گرچه مجنون بود... اما سوی لیلا برنگشت
یک نفر میخواست با گنبد نظر بازی کند
جلد شد.. دیوانه شد.. دیوانه اما برنگشت
زائری که هیچ همراهی به جز اشکش نداشت
بعد از اینکه اشک ها را ریخت تنها برنگشت
در کنارت مثل یک ماهی درون آب بود
بی تو بودن را نفهمید آخرش تا برنگشت
صبح.. بیماری دخیل پنجره فولاد شد
تو شفا دادی.. ولی آخر سروپا برنگشت
دوستم را اولین باری که آوردم حرم
تا دم ِ برگشت با ما بود.. با ما برنگشت
راستی آقا همان آهو که ضامن بوده ایش
آخرش برگشت پیش مادرش یا برنگشت؟!
خادم حرم امام رضا (ع):
دختــر
بچـه شفا گرفتــه بـود ازش سوال کردم
چه
دیــدی و چه شنیـدی ؟
دختــرک
بـا آرامشی خاص گفت هیچ .
فقط
پــدرم را خبـر کنیــد !
پـــدرش
را آوردنـــد .
گفت :
بابا
، امـام رضـا بهم گفت : بـه بابات بــگو بـه خواهرم چیــزی نگه !
پــدر
بـه خادم گفت : دخیل کـه بستم
بـه
امـام رضــا گفتـم : می خوای دختــرمو شفا نـدی شفا نــده .
اما
بــرگردم قـم بــه خواهرت گلایــه میکنم..
شکستـــــه بال و پرم آمدم پری بزنم
مـــــدینه آمده ام سر به مادری بـزنم
کنار دختر موسی بن جعفرم عشق است
می از سبوی عتیقش به ساغری بزنم
غـــــلامی حرمش را اگر به من بدهد
حـــــرام باشد اگر حرف دیگری بزنم
کـم است مثل بــروجردی و اراکی ها
مــن آمدم که خودم را به نوکری بزنم
پُر است مسجد اعظم به کوری شیـطان
چه خوب می شود اینجا که سنگری بزنم
همیشه مشهد من در جوار معصومه ست
بــــرادرانه سری من به خواهری بزنم
فــقط به نیت معصومه می روم مــشهد
کــــه بوسه روی ضریح برادری بزنم