روضه ی
دختــر سه ساله رو بایــد بچه گونــه خونــد . .
بــه کربلا رسیدیـم ، اونجا که دریــا داره
اونجا که آسمونــش پـُر شده از ستــاره
تــو کربــلا بچه ها ، سن و سالی نداشتــم
بچه کبوتــر بــودم ، پــر و بالی نداشتــم
همیشه عمــه زینــب می گفت دورت بــگردم
به حرفای قشنــگش همیــشه گوش میــکردم
تــو صحرای کربــلا ما بــا غولا جنگیدیــدم
با اینــکه تنها شدیم ولی نمی ترسیدیــم
تو کربــلا زخمی شد چنــد جایی از تــن من
سبــدسبــد گل سرخ ریخت روی دامن من
بزرگا که جنگیدنــد بـا غولای بــد و زشت
ما توی خیــمه موندیم ، بــزرگا رفتــن بهشت
گلهای دامن من از تشنــگی میسوختــن
به گریــه کردن من چشماشون ُ میدوختــن
تحمل تشنــگی راس راسی خیلی سختــه
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درختــه
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنــه
به سوی عمــه زینــب دویدم پابرهنــه
خواستم که صورتــم رو بــا چادرم بپوشم
خوردم زمیــن در اومد گوشواره از تــو گوشم
...........................غولا منــو گرفتــن